سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  آن که گناه بر او دست یافت روى پیروزى ندید ، و آن که بدى بر وى چیره گشت مغلوب گردید . [نهج البلاغه]
افتخار بی شعوری پنج شنبه 86 اسفند 2 ساعت 10:0 عصر

                                                            باسمه
بابا دعوام نکنین!! باور کنین بدقول نیستم. اگه دیروز ننوشتم برا این بود که، خب به برکت دوندگی های روز سه شنبه، دیروز فیتیله بودم. وقتی هم یه ناظم فیتیله باشه، خب دیگه  خاطره ای نبوده از مدرسه که بنویسه؟؟؟!!!
امروز با اجازتون به افتخار بزرگی نائل اومدم. عجله نکنین ، بخونین!
صبح که رفتم مدرسه، در بدو ورود هنوز سلام و علیک نکرده، با شنیدن دو مطلب یه نموره ریختم به هم. یکی در مورد حرکت یکی از همکارا در روز قبل و در نبود من تو مدرسه بود( نچ، منتظر نباشین، نمیگم، خصوصیه) یکی هم در مورد حرکت زشت بچه های یک کلاس، نسبت به دبیر زیستشون بود. معمولا مواقعی که خاطی یک یا چند نفر باشن، میفرستم دنبالشون تا بیان دفتر( اینجوری کلاس کار بیشتره)، اما وقتی یه کلاس حرکت زشتی انجام بدن، طبیعتا مجبورم برم سر کلاس ، خب منم نامردی نکردم و نذاشتم یه کم بگذره ، رفتم در اون کلاس. البته همکارم هم کنارم ایستاده بود (یه کم با خشانت البته) برا اینکه عبرت خلق گردند دعواشون کردم و چند عامل اصلی رو گفتم بیان دفتر. در کلاس ایستادم تا اون چند نفر از کلاس خارج بشن. یکیشون از جلوم که عبور کرد، کلمه ای گفت که یوهویی رفتم رو ویبره. یه لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدم. ظرف دو ثانیه صلاح رو در این دیدم که اصلا به روی خودم نیارم که یهویی همکارم که کنارم ایستاده بود، دست اون بچه رو گرفت و گفت: وایستا ببینم با کی بودی گفتی بیشعور؟؟؟
نمیدونم؟ مثلا همکارم انتظار داشت که اون پا رو هم از این فراتر گذاشته و بگه که با کی بوده گفته بی شعور؟؟؟!!!
ایندفعه دیگه اساسی رفتم رو ویبره.  اگه اونموقع فقط یه بچه من رو به افتخار بی شعوری نائل کرده بود، الان همکارم من رو به اون افتخار رسونده و تازشم به اطلاع کل کلاس رسونده شده بود.
بمونه............حوصلم نیست توضیح بدم که چی شد؟؟ فقط همین رو بگم که به همکارم گفتم که اشتباه شنیدین. ایشون چیزی دیگه گفتن و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو دفتر. بازم بمونه که اون بچه تا خود ظهر گریه میکرد و میخواست که ببخشمش. چی میتونستم بگم؟
خدا شاهده اینا رو نمیگم، تا شما بگید چه خانم ناظم بزرگواری!!! نعع اینارو گفتم تا بدونین مقصر اول خودم بودم. همیشه بنا بر این بوده که وقتی عصبی هستم با بچه ها برخورد نکنم و تصمیم نگیرم تا خدایی نکرده یه وقت قضاوت ناحق نکنم. و خب کاش امروز هم من قدری صبر می کردم و بعد می رفتم اون کلاس. من حرکت زشت اون بچه رو تائید نمی کنم، اما حرکت همکارم هم که به روی اون آورد اصلا قشنگ نبود. 
من با اون بچه اصلا حرف نزدم. دعواش نکردم اما بهش فقط گفتم: برو و تا یه مدت، یه کار کن که هرگز نبینمت.
بگذریم.........

سوتی آخر هفته
ظهر میخواستم بیام منزل، زنگ زدم آژانس و وسایلم رو جمع کردم و ( یه نموره امروز وسایلم زیاد بود) خب، منتظر آژانس شدم. برخلاف همیشه یه کم که گذشت دیدم از آژانس خبری نیست، اومدم دم در و بیرون رو نگاه کردم که چشمم خورد به یه پژو 405. راننده اون ماشین از دور یه چیزی گفت. خب من با خودم فکر کردم که حتما داره میگه چرا نمی آیید. من همون از راه دور پرسیدم: آژانس؟؟ باز راننده یه چیز گفت که من فکر کردم که داره میگه بله. من خوشحال سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم به سمت ماشین. در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین. از توی آینه، چشمم به قیافه راننده افتاد که چشماش گرد شده بود و داشت بِرّ و بِرّ من رو نگاه می کرد.  خودم و وسایل رو جابجا کردم و گفتم : آقا راه نمی افتین؟؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: چرا ، چشم. منتهی اجازه بدین خانم فلانی بیان و بعد بریم.
وااااااااااااااااااااااااای تازه دوزاریم افتاد. ایشون همسر همکارم بود که بیمار بودن و هر روز همسرشون می آمدند دنبالشون. و خب...........
بگذریم. اینم سوتی آخر هفته من.

پ.ن
نچ بابا. درست شدنی نیست. متنای طولانی خانم ناظم کوتاه شدنی نیست، حتی اگه تند تند هم نوشته بشه.
                                                                       یا رب نظر تو بر نگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ